حرکت سیکلی یا چرخهای خانواده باعث میگردد تا از تواناییهای افراد به بهترین شکل بهره گیری شود و این خود در استفاده از منابع و نهایتاً توسعه اجتماعی نقش مستقیم و مؤثر دارد. حرکت چرخهای خانواده را میتوان به شکل زیر ترسیم نمود.
شکل ۲-۱٫ حرکت سیکلی (چرخش های خانواده)
۲-۷٫ خانواده از منظر فیلسوفان
خانواده به عنوان مهمترین هستهی اجتماعی از دیرباز مورد توجه متدینین، فلاسفه و اندیشمندان بوده، همواره نسبت به اهمیت آن تأکید شده است.
یکی از اهداف آموزش و پرورش نزد قوم یهود که فلسفه تربیتی آنان متاثر از اعتقادات دینی و فرهنگ مربوط به آن است ایجاد دلبستگی و علقه خانوادگی و قومی میباشد. زندگی کودکی که بدین سان تربیت میشد جزیی از زندگی به هم بافته خانواده و جامعه احساس میشد. (کاستل، ۱۳۶۴) میتوان گفت آن چه باعث دوام هستی و فرهنگ این قوم و نفوذ آنان در فرهنگ غرب شده است، دلبستگی به سنن دینی و سعی در حفظ آن ها و نگهداری پیوند خانوادگی و قومی و سخت کوشی و مراقبت در تربیت فرزندان خود بوده است.
قدمای فلاسفه، زندگی خانوادگی را بخش مستقلی از «حکمت عملی» میشمردند[۳۷]. در حکمت عملی، تدبیر منزل را بر سیاست مدن مقدم میدانند و البته تهذیب اخلاق بر تدبیر منزل نیز مقدم است. در حکمت عملی اول فردی را مهذب میسازند تا خانوادهای بنا کند و خانواده های تدبیریافته و سامان گرفته، جامعهای زنده و سالم بسازند. به طوریکه افلاطون در جمهوریت، ارسطو در سیاست و بوعلی سینا در شفا، با چنین دیدی و از این زاویه به زندگی خانوادگی نگریستهاند. افلاطون میگوید اگر ما بخواهیم جمهوری خوبی را سامان دهیم باید قوانین اصلی آن جمهوری قوانینی باشد که بتواند به مسئله زناشویی سامان خوبی دهد. افلاطون عقیده داشت که الگوهای نخستین به وسیله والدین ایجاد میشوند و به ایشان اخطار کرد که از گفتن افسانه های ناسودمند پریان به آنان خودداری کنند و الا ممکن است که رفتار نسل در خطر افتد. (مایر، ۱۳۵۰)
به نظر ارسطو تربیت از زمان ولادت تا هفت سالگی به عهده خانواده است؛ وی برخلاف افلاطون که معتقد است باید کودک را از سه سالگی از خانواده گرفت و در اختیار دولت قرار داد، مراقبت خانواده از کودک را لازم میشمارد و تربیت او تا هفت سالگی را وظیفه خانواده میداند. به نظر او تا این سن نباید کودک را از تربیت خانوادگی محروم کرد چه تربیت خانوادگی برای تربیت عواطف کودک ضروری است. (کاردان، ۱۳۸۱)
توماس اکویینی (۱۲۲۷-۱۲۷۴) مانند ارسطو خانواده را اساس دولت میشمارد. برای این نهاد در بقای جامعه اهمیت بسیار قائل است. (کاردان، ۱۳۸۱)
کمنیوس (۱۵۹۲-۱۶۷۱)، نخستین کسی است که به تعیین مراحل آموزش و دوره هایی که باید یکی پس از دیگری طی شود پرداخته، معتقد است تربیت در دوره اول یعنی تولد تا ۶ سالگی، باید در خانواده و کودکستان صورت گیرد. (همان)
به نظر پستالوزی (۱۷۴۶-۱۸۲۷) خانواده عالی ترین نهاد تربیتی است و بنای جامعه بر احساس پدری[۳۸] و برادری[۳۹] استوار است. این دو احساس که برخاسته از دین مسیح (ع) است پدید آورنده نظم در خانه و جامعه است. ما باید استعداد محبت ورزیدن خود را پرورش دهیم، ما این را نخست از خانه یاد میگیریم، بنابرین آرمانها و رفتار والدین، مخصوصا مادر، اهمیت دارند. کودک باید احساس کند که بدو تعلق خاطر دارند و الا مشکلات عاطفی بروز خواهد کرد … (همان) به نظر وی، خانه، نمونه مدرسه است و میگوید بگذار که معلم چون پدر مهربانی رفتار کند، همان گونه که همکاری و تفاهم در یک خانه خوب فرمانرواست، همان طور هم این آرمانها باید در کلاس درس به کار بسته شود.
از دیدگاه فروبل، (۱۷۸۲-۱۸۵۲) تربیت بسته به یگانگی خانواده است. مهمترین فضیلت برای مادر نجابت است، در حالی که وظیفه پدر راهنمایی خردمندانه است خانواده ای که در نتیجه محبت، یگانگی بر آن فرمانروا باشد بهترین جا برای پیشرفت بشر است. (مایر، ۱۳۵۰)
اسپنسر (۱۹۰۳-۱۸۲۰) اعتقاد داشت که خانواده بر دولت مقدم است. بار آوردن فرزندان پیش از وجود دولت ممکن است یا اگر دولت از بین برود، باز هم ممکن است، در صورتیکه امکان وجود دولت وابسته به بار آوردن فرزندان است. (همان)
از نظر پیاژه (۱۹۸۰-۱۸۹۶) نیز دوران کودکی همان طور که روسو می گفت در تکوین شخصیت آدمی، دورانی مهم و سازنده است. بنابرین نباید آن را با ادوار بعد اشتباه کرد. دوران کودکی با دوره های بعدی به ویژه بزرگسالی تفاوت ماهوی دارد. (کاردان، ۱۳۸۱)
۲-۸٫ خانواده در اندیشه آرمانشهرگرایی
دیدگاه سوسیالیستی آرمانشهری در خصوص نقش خانواده به مفهوم جامعه مربوط میشد. سوسیالیستهای آرمانشهرگرا معتقد بودند که خانواده هستهای از نظر اجتماعی تفرقهانگیز است. آنان با ترتیبات خانواده هستهای مخالفت میورزیدند، چنانکه اون[۴۰] چنین کرد؛ (اون، ۱۹۶۷) یا اعتقاد داشتند که صنعتی شدن، خانواده هستهای را چنان تضعیف کردهاست که باید جایگزینی برای آن یافت. از نظر برخی آرمانشهرگرایان، اجتماع خود به خانوادهای تبدیل میشود که اعضای آن به تبع اجتماعی بودن، و نه خون و تبار، با هم متحدند.
در جامعه قدیمیتر خانواده هستهای رقابت اقتصادی و اجتماعی را ترغیب میکرد و نابرابری زنان را تداوم میبخشید. چون خانواده دیگر واحد اقتصادی نخواهد بود، راهبرد کلی آرمانگرایان این بودکه وفاداری فرد را از خانواده منفک و به جامعه ملحق سازد. آرمانشهرباوران عموما بر این باور بودند که ایجاد تحول در روابط خانوادگی موجب رهایی زنان و کودکان خواهد شد. روابط سنتی و پیمانهای ازدواج شامل جهیزیه و ضروریات ملکی (دارایی) بر پایه ملاحظات اقتصادی، زنان را در رابطه پایین و فرودستی قرار داده بود. بنا بود در آرمانشهر ازدواج بر پایه محبت صورت گیرد، نه ثروت. در بسیاری از طرحهای آرمانشهری نسبت به سلطه والدین بر فرزندان نیز اعتنای کافی نمیشد. کودکی، زمانی برای آموزش و پرورش و بازی میبود، نه کار در کارخانه. (لابییر، ۱۹۷۴)
۲-۹٫ مکتب فرانکفورت
این مکتب با دیدی انتقادی به خانواده نگاه و واقعیات زندگی خانوادگی را مورد بررسی قرار میداد. ماکس هورکهایمر[۴۱] از پایهگذاران مکتب فرانکفورت، دانشمندان علوم اجتماعی مشهوری مانند اریک فروم[۴۲]، هربرت مارکوزه [۴۳]و تئودور آدورنو[۴۴] را به همکاری فراخوانده، فعالیت مرکز وی ترکیبی از فلسفه و نظریههای اجتماعی با توجه به جامعهشناسی، روانشناسی، تحقیقات فرهنگی و اقتصاد سیاسی بود.
وی در مقالهای مشهور با نام خانواده و اقتدار در دوران معاصر[۴۵] معتقد است که از میان تمام نهادهای اجتماعی که فرد را برای قبول اقتدار (حکومتی) اماده میسازد، در مقام اول خانواده قراردارد. زیرا خانواده به عنوان یکی از مهمترین قدرتهای تربیتی از باز تولید و شخصیت انسانها مراقبت میکند و این عمل را همان گونه انجام میدهد که زندگی اجتماعی آن را درخواست میکند.
از طرف دیگر او معتقد است که خانواده گذشته از آن که روابط اقتداری را به افراد میاموزد، تنها مکانی است که افراد آن مشکلات خود را به راحتی بیان میکنند. مکانی که روابط افراد بر اساس قوانین بازار تنظیم نگشته و افراد یکدیگر را به عنوان رقیب در نظر نمیگیرند. و همچنین تنها مکانی که افراد امکان دارند نه به عنوان کارکرد، بلکه به عنوان انسان مؤثر باشند. (هورکهایمر، ۱۹۷۸)