الف: دیدگاه روان سنجی:
قدیمی ترین دیدگاه مربوط به هوش دیدگاه روانسنجی است. این دیدگاه با اندازه گیری کارکرد های روانشناختی سرو کار دارد.در نظریه های وابسته به این دیدگاه هوش به گونه های مختلفی تعریف شده است. وکسلر(۱۹۵۸) هوش را یک توانایی کلی میداند که فرد را قادر میسازد تا به طور منطقی بیندیشد،فعالیت هدفمند داشته باشد، و با محیط خود به طور مؤثر به کنش متقابل بپردازد. در مقابل دیدگاه وکسلر دیدگاه های دیگری وجود دارند که هوش را نه یک توانایی کلی واحد بلکه متشکل از مجموعه ای از توانایی یا عامل می دانند(سیف،۱۳۸۲).
ب:دیدگاه پیاژه:ضمن توجه زیاد روی پاسخ هایی که کودکان به سوالات آزمون میدادند، کیفیت این پاسخ ها و دلایلی که پشتوانه ارائه پاسخ ها بودند ، به بررسی درونی آزمودنی ها پرداخت. نتایج کار وی را می توان در چند مقوله مطرح کرد:
۱- رشد عقلی از الگوی مشخصی پیروی میکند
۲- در نحوه تفکر کودکان در سنین مختلف تفاوت های کیفی وجود دارد.
۳- هماهنگ با رشد و افزایش سن ، ساخت ها و تواناییهای شناختی جدید نیز رشد میکند
۴- رشد عقلی در حدود سال هایپایانی نوجوانی کامل می شود. پیاژههوشراشکل خاصی از سازگاری شخص با محیط میدانست. به اعتقاد وی کودک بهتدریج که رشد میکند همواره ساخت های روانی خود را از نو سازمان میدهد تا بتواند به گونه ای مطلوب با محیط خود تعامل برقرار کند. این فرایند از راه درون سازی و برون سازی انجام میگیرد. به نظر پیاژه رشد هوشی به طور طبیعی در ۱۵ سالگی کامل می شود و از آن به بعد آنچه رشد میکند پیشرفت یا یادگیری های اکتسابی است. وی چهار عامل را در رشد هوش مؤثر میداند: ۱- عوامل بیولوژیک ۲- عوامل موازنه یا تنظیم کننده خودکار ۳- عوامل عمومی که از زندگی اجتماعی سرچشمه می گیرند ۴- عوامل مربوط به آموزش و پرورش و انتقال فرهنگی به نظر پیاژه دوره های رشد در همه فرهنگها رخ میدهد و توالی آن ها تغییرنا پذیر است و از نظر سن پیدایش هر مرحله، تفاوتهای فردی وجود دارد. وی به طور کلی هوش را به عنوان فرایندی سازشی تصور میکند. ازنظر پیاژه سازگاری مستلزم ایجاد و تعادل بین ارگانیسم و محیط است. در نظریه ی پیاژه هوش یک فرایند فعال فرض شده است که متضمن سازگاری پیشرونده با محیط از طریق تعامل بین جذب و انطباق است. نتایج این فرایند هوشمندانه در ساخت ذهنی فرد انعکاس مییابند. ویژگی اصلی ساخت ذهنی این است که با سن تغییر میکند و این تغییرات مبنای نظریه ی مراحل رشد یا تحول نظریه ی پیاژه را میسازند(سیف،۱۳۸۲).
ج: خبر پردازی:
نظریه های وابسته به دیدگاه خبر پردازی نیز مانندنظریه ی پیاژه، علاقمند به ویژگی های فرایندی هوش هستند و لذا، به جای استفاده از روش های کمی، از روش های کیفی سود میبرند. دو نظریه ی معروف وابسته به این دیدگاه عبارتند از نظریه ی رابرت استرنبرگ(۱۹۸۵) و نظریه یهوارد گاردنر(۱۹۸۳) اشتنبرگ به این نتیجه دست یافت که مهمترین فرایندهای مؤلفه ای عبارتند از رمز گردانی و تطبیق. به نظر وی هوش از یک دسته مهارت های تفکر و یادگیری که در حل مسایل تحصیلی و مسایل روزانه به کارمی روند تشکیل شده است. اما در حل مسایل هوشی دو مؤلفه یعنی رمزگردانی و تطبیق از اهمیت خاصی برخوردار است. اشتنبرگ در بررسی هوش نظریه پردازش اطلاعات را به کارمی برد و از اصطلاحاتی بهره میگیرد که بیشتربه کارکرد یا کنش هوش ارتباط دارند. مانند ارائه اطلاعات، رابطه ها و پردازش در این نظریه ذهن انسان مانند کامپیوتر تلقی شده است. ذهن اطلاعات را از محیط دریافت کرده و در حافظه خود ذخیره میکند. آنگاه به پردازش، دستکاری و بازنمایی آن ها پرداخته و عملیات گوناگونی روی آن انجام میدهد. مغز با داشتن ذخایر عظیمی از اطلاعات، محرکهای دریافتی رارمز گردانی کرده و به حافظه میبرد و بعد آن ها را پردازش میکند و سازمان میدهد. روانشناسان شناختی در این دیدگاه هوش را بر حسب متغیرهایی مانند گنجایش اندوزش، سرعت دستیابی به محتوای خزانه حافظه، سرعت عملیات اساسی و تعداد تنوع برنامه های ذخیره شدهدر حافظه تجزیه و تحلیل میکنند(سیف،۱۳۸۲).
۴-۳-۲- تفاوتهای فردی وگروهی تواناییهای ذهنی:
تفاوتهای جنسیتی: پژوهشهای که برای مقایسۀ هوش دختران و پسران انجام گرفته اند، اغلب به این نتیجه رسیده اند که از نظر هوش کلی بین دو جنس تفاوت وجود ندارد. اما، نتایج این گونه پژوهشها نشان دادهاند که از نظر برخی تواناییهای شناختی و ادراکی – حرکتی بین دو جنس تفاوتهای وجود دارد. از نظر روانی کلامی، خواندن و فهمیدن، چالاکی انگشتان دست و مهارتهای منشیگری دختران نسبت به پسران برتری دارند. از سویی دیگر، از نظر استدلال ریاضی، توانایی دیداری – فضایی، استعداد فنی، و سرعت و هماهنگی حرکات عضلانی درشت پسران بر دختران برتری دارند. باید دانست این تفاوتها بیشتر معلول روش تربیت دختران و پسران و عوامل فرهنگی است تا عوامل زیستی و وراثتی مربوط به دوجنس چنان که در بیشتر فرهنگها از دختران انتظار می رود که دارای مهارتهای اجتماعی و کلامی بیشتری باشند و مشاغل منشیگری، پرستاری، و خدمات اجتماعی را بیشتر خاص دختران می دانند. از سویی دیگر از پسران بیشتر انتظار می رود که در کارهای فنی و حل مسائل ریاضی بهتر از دختران باشند و مشاغل فنی و علمی را بر عهده مردان میگذارند( شریفی،۱۳۸۷،ص۲۸). جمعیت خانواده وترتیب تولد: پژوهشهای انجام شده درباره رابطه بین هوش کودکان و تعداد فرزندان خانواده حاکی از آن است که بین افزایش تعداد فرزندان خانواده و کاهش متوسط هوش در بین خانواده های پر جمعیت پایینتر از متوسط هوش در خانواده های کم جمعیت است. همبستگی منفی بین هوش و جمعیت خانواده ها تنها به تفاوت سطح اجتماعی – اقتصادی این دو نوع خانواده مربوط نیست. زیرا پاره ای از پژوهشها نشان دادهاند که حتی با ثابت نگاه داشتن سطح اقتصادی – اجتماعی خانواده ها باز هم متوسط هوش افراد متعلق به خانواد های پر جمعیت پایینتر از متوسط هوش افراد متعلق به خانوادهای کم جمعیت است.
پایگاه شغلی پدر و مادر: دریک جامعه آزاد اکثر افراد باهوش به مشاغلی دست مییابند که مستلزم برخورداری از توانایی ذهنی بالاتر است. به همین ترتیب افراد کم هوش به مشاغلی روی می آورند که به تواناییهای ذهنی کمتر نیاز دارند. پژوهشهای انجام شده در مورد مقایسۀ هوش فرزندان طبقه های مختلف شغلی اغلب نشان داده است که با افزایش سطح و پایگاه شغلی والدین سطح هوش فرزندان نیز به طور متوسط افزایش مییابد.