به نظر روزنفلد رابطهای بین اعتیاد به مواد مخدر و بیماری مانیک – دپرسیو موجود است؛ اما این دو بیماری به هیچوجه یکسان نمیباشند.یک فرد معتاد به علت ضعف «خود» باید دست به مصرف الکل و یا مواد مخدر بزند تا از طریق واکنشهای شعف زا (مانیک) بر رنج و درد و افسرده زای (دپرسیو) خویش چیره گردد.
اما به راستی چه رابطهای بین تسلسل شعف و افسردگی از یک سو و اعتیاد به مواد مخدر از سوی دیگر موجود میباشد؟ با مصرف مواد مخدر، رؤیای برآورده شدن نیازها در حالت توهّم شکل میگیرد. این حالت شباهت به مکیدن انگشت بزرگ نزد کودکان دارد که در اصل ارضای تخیّلی را، آن زمان که مادر در دسترس وی نیست، به دنبال دارد. بدین وسیله از شدّت حالتهای هراسانگیز کاسته و یا کلاً بر طرف میگردد. همزمان، قَدَر قدرتی خودشیفتگی کودکانه تشدید میگردد که به طور تنگاتنگ با حالت هیجانی مانیک در رابطه است.
کوهوت (۱۹۷۱،۱۹۷۷،۱۹۷۸) توجه خود را در درجه اول به مطالعه اشکال، سیر نمایش و تجلّی «خود» در هر فرد معطوف میکند.به نظر وی خود شیفتگی اولیه (یعنی حالتی که طفل بلافاصله بعد از تولد خود را با تمایلات لیبدوی انباشته میسازد) با گذشت زمان بدین نحو آسیبپذیر میشود که مراقبت مادر از طفل، از جانب کودک به طور ناقص دریافت و تجربه میگردد. در این حال کودک تلاش میکند که خود را از وابستگی نسبت به مادر برهاند. برای نیل به این هدف وی تصویری مبالغهآمیز از خود ارائه میدهد و احساس اولیه خودکفایی در خویش را به یک «خود» مقتدر و ایده آل شده مادر منتقل میکند.در ادامه روند رشدی، ایجاد تعادل در احساس سرخوردگی کودک که از طریق تجربیات ناقص روزمره از جانب مادر به وجود آمده، به وی اجازه تغییر در تصویر ایده آل شده والدین از طریق درونی کردن ساختارهایی را میدهد که در خدمت کنترل تحریکات و سازماندهی تصورات ذهنی وی قرار میگیرند؛ و به همان میزان برداشت مبالغهآمیز از خود از طریق فراگیری در چشمپوشی از اهداف خودشیفتگی ابعاد واقعی به خود خواهد گرفت.
چنانچه رابطه طفل با مادر تحتالشعاع تجربیات ناقص، تلخ و دردناک قرار گیرد، سرخوردگی از مادر بدین نحو جبران میگردد که وی با اصرار و پافشاری بر تصویر ابتدایی و ایده آل شده، بر ضایعات روحی ایجادشده، غلبه خواهد کرد. در چنین شرایطی «خود»، ضعیف گشته و قادر به تحمّل سرخوردگی – که وظیفه سازماندهی مرزهای شخصیتی وی را به عهده دارد، نمیباشد. همزمان، وابستگی به والدین به ظاهر غیرقابل جایگزین و قدر قدرت برای فرزند، دیگر قابل تحمّل نمیباشد، زیرا که اینان در کاهش درد و مشقّت وی کمکی به او نمینمایند.بنابرین جستجوی یک شی بیجان و به لحاظ ذهنی قابلدسترسی، مانند مواد مخدر که حالت روحی را متحوّل کند و احساس بی قابلیّتی فرد را بر طرف نماید، به عنوان یکی از راه حل های ممکن غلبه فرد بر ضرورتهای اجتنابناپذیر وضعیت بزرگسالی، مطرح میگردد.
کرنبزگ (۱۹۷۵-۱۹۷۶) نیز مانند کوهوت توجه خود را بیشتر معطوف به روابط اولیه مادر و فرزند میکند. به نظر او چنانچه این رابطه بیش از حد دارای ابعاد سرخوردگی باشد، منجر به مشکلات بیشماری در مرحله شکلگیری هویت خواهد شد. کرنبزگ همچنین به مطالعه اولین تلاشهای فاصلهگیری فرزند و مادر و شکلگیری فردیت در وی روی میآورد.این تلاشها در لحظهای صورت میگیرد که فرزند، اولین علائم ایجاد فاصله از مادر را از خود نشان میدهد و با عکسالعمل نامناسب مادر روبرو میگردد.
از بین پژوهشگران ایتالیایی چارمت(۱۹۹۰) پدیده اعتیاد را به عنوان یک ضربه شدید اجتماعی در مرحلهای از سیکل زندگی ارزیابی میکند که طی آن استعدادهای یک جوان باارزشهایی که افراد، گروهها، یا نهادهای برون خانواده بروز میدهند، دچار تعارض شدید میگردد.خانواده، گروهی است که هدف آن تربیت و انطباق اجتماعی فرزندان میباشد. اما در خانواده افراد معتاد، نقش عملکرد مادری بسیار برجسته میگردد، در حالی که عملکردهای مرسوم پدری دچار ضعف میباشند.وظیفه عملکردهای پدری آن است که با شروع دوران بلوغ، انفصال فرزند از خانواده را توسط ایجاد فاصله با مادر تسهیل گرداند. طبق بررسیهای چارمت این برجسته شدن عملکردهای مادری الزاماًً و قطعاً به سبب غیبت حضوری پدر انجام نمیپذیرد، بلکه به واسطه ادغام تصورات ارزشی پدرانه و مادرانه، یعنی، مادر گونه شدن عملکردهای عاطفی پدر.در چنین حالتی تصوری از آینده برای خود نمیبیند، زیرا که وی در محدوده مادری توقف نموده و به طور طبیعی کمتر تمایل به ایجاد فاصله با وی خواهد داشت.در این حال خصوصیات و استعدادهای وی قدرت استقامت در مقابل ارزشگذاریهای رایج را نخواهد داشت.
زیرا «تصویر خود» وی که تقریباً به طور مطلق از اندیشه رؤیا گونه و قدرتمندانه روابط چسبندگی انگلی مادر و فرزند نشأت گرفته است، وی را در موقعیتیکه بدون مشکل خود را با قواعد زندگی اجتماعی منطبق سازد، قرار نخواهد داد.در دوران بلوغ، جوانان به درون گروههای «تهی» روی میآورند تا فضای جستجو شده عاطفی به وسیله گفتگو و مصرف مواد مخدر باز تولید و پر گردد. البته این امر امکانات رشدی عاطفی را در دراز مدت زیر علامت سؤال خواهد برد.
فریدمن و همکاران (۱۹۸۰) نتایج بررسی بر روی ۲۷۵۰ معتاد به مواد مخدر را در دوران بلوغ که تحت درمان آن ها قرار داشتند، منتشر نمودند. بر طبق این بررسی، رابطه مثبت متقابلی بین مشکلات موجود بین اعضا خانواده و اعتیاد فرزندان وجود داشت. همچنین مشخص شد که مصاحبه شوندگان به ندرت قادر به ایجاد رابطه علت – معلولی بین شدت اختلالات خود و مشکلاتی بودند که در خانواده خویش تجربه کرده بودند. بررسی فریدمن و همکارانش برعکس بسیاری از تحقیقات صورت گرفته تا آن زمان که نقش حاشیهنشینی پدران را مرود تأکید قرار میداد – البته بدون نفی این مطلب – غیبت مادر را در تصمیم به استفاده از مواد مخدر، دارای اهمیت مرکزی ارزیابی مینمود.
کولمن و همکاران (۱۹۸۶) از طریقی دیگر تلاش نمودند تا رابطه اعتیاد به مواد مخدر و شرایط خانوادگی را تبیین کند. آن ها مایل بودند پیدایش و تأثیرات تجربه از دست دادن (مانند مرگ و یا جدایی) در مراحل زندگی معتادان جوان را در مقایسه با گروه کنترل روشن سازند. در اینجا نیز ابزار بررسی، پرسشنامه و تست بود. در پروسه این بررسی روشن گشت که گروه معتادان به مواد مخدر برعکس همسالان خود، تجربه بیشتری با مرگ یک فرزند نزدیک، حتی در خارج از خانواده درگیر بودند. البته در مقایسه با گروه کنترل، فکر به مرگ و میر در جوانان معتاد، کمتر تولید اضطراب مینمود. همچنین جدایی از خانواده در دوران کودکی و یا دوران بلوغ، و نیز فرار و بازگشت به خانواده، دلیلی بر کشمکشهای مستمر در محیط خانواده محسوب میشود. نتایج به دست آمده از طریق یک پرسشنامه نزد افراد معتاد بسیار جلب توجه مینمود. بسیاری از این والدین در دوران کودکی و نوجوانی خویش تجربیاتی در زمینه مرگ و یا جدایی – که شبیه تجربیات فرزندانشان بوده – داشتهاند. البته آن ها آگاهی و توانایی پردازش مطلوب این تجربیات را پیدا نکردهاند.